بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده ام

همچو نسیم ازین چمن پای برون کشیده ام

شمع طرب زبخت ما آتش خانه سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو زمن بریده ای من ز جهان بریده ام

تا به کنار من بدی بود به جا قرار دل

رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم 
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم 
سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد 
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم 
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع 
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم 
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب 
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم 
سوختم از آتش دل در میان موج اشک 
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم 
شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند 
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم 
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود 
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم 

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
 من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغي که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی