احمد شاملو
تـن تـو آهـنگی است و تـن من کلمه ای است که در آن می نـشیند تا نـغمه ای در وجود آیـد سروده ی که تـداوم را می تـپد در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست: قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد. و در سکـوتـت همه صداها فـریـادی که بـودن را تـجربـه می کـند.
دست ات را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیر یافته با تو سخن می گویم به سان ابر که با توفان به سان علف که با صحرا به سان باران که با دریا به سان پرنده که با بهار به سان درخت که با جنگل سخن می گوید زیرا که من ریشه های تورا دریافته ام زیرا که صدای من با صدای تو آشناست.
عـشق خـاطره یی ست به انتـظار ِ حـدوث و تـجـدد نـشسته٬ چـرا کـه آنـان اکـنون هـر دو خـفـته انـد. در ایـن سوی بـستر مـردی و زنـی در آن سـوی. ◘ تــندبـادی بـر درگـاه و تـندبـاری بـر بـام. مـردی و زنـی خـفته. و در انتـظار ِ تـکرار و حـدوث عــشقی خـسته.
|
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۱۲ ساعت 2:9 توسط ♥اراده خدا♥
|


